همیشه سرش توی کار خودش بود. آرام و تنها، یک گوشه مینشست. خیلی لاغر بود. کمتر با بچهها بازی میکرد. مادر نگران بود. بچه چهارساله که نباید این همه آروم باشد. بعدها فهمیدند که قلبش ناراحت است. عملش کردند.
?
میخواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی خانه صدایش میکردند «آشیخ احمد» ولی نرفت. میگفت: «کار بابا تو مغازه زیاده.»
?
هم دانشگاه میرفت، هم کار میکرد: در یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت «برای مأموریت باید بروم خرمآباد.» خبر آوردند دستگیر شده. با دو نفر دیگر اعلامیه پخش میکردند. آن دو تا زن و بچه داشتند. احمد همه چیز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص کند.
?
دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت باشی و بروی زیر رگبار گلوله. عجیب نیست؟! آدم باید خیلی کلهشق باشد که همه چیز را ول کند و بزند به بیابان و میان بسیجیهای خاکی. حاج احمد متوسلیان را میگویم. فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله.
?
شبها بچهها با هم شوخی میکردند. جشن پتو میگرفتند. حاج احمد یک گوشه مینشست، میرفت تو فکر. شوخیها که بیش از اندازه میشد، یک داد میزد، هر کس میرفت یک گوشه. بعضی وقتها خودش هم یک چیزی میگفت و با بقیه میخندید.
?
پرسید: «کجا بودی تا حالا؟» گفتم: «داشتم غذا میخوردم.» دست انداخت یقهام را گرفت و با خودش بُرد. یک پسر 18-17 ساله روی تخت دراز کشیده بود. ما را دید، ترسید. دست و پایش را جمع کرد. «اینا چیه روی دستای این؟» یقهام هنوز دستش بود. نفسم بالا نمیآمد. گفتم: «خون.» رو کرد به آن پسر و پرسید: « از کی اینجایی؟» پسر گفت: «یه هفتهس.» دیگر داشت داد میزد: «گفتی دستاتو بشورن؟» پسر گفت: «گفتم، ولی کسی گوش نداد.» یقهام را از دستش کشیدم بیرون. در رفتم. دوباره شروع کرد به داد و فریاد. با التماس گفتم: «حاجی، به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدم.» گفت: «نه خیر، یک ساعت و نیمه که اومدی، اما به جای اینکه بیای به مجروحا سر بزنی، رفتی به کیفِ خودت برسی.»
سرم پایین بود که صدای گریهاش را شنیدم: «تو هیچ میدونی این بچه پیش ما امانته؟ میدونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده.»
?
شب، ما را توی میدان صبحگاه در دوکوهه جمع کرد. به خط شدیم. گفت: «حالا تا پونصد میشمرم، سینهخیز برید. دیشب که شناسایی رفته بودیم، شمردیم. باید همین قدر برید تا از دید دشمنان خارج شید.»
?
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد. برای عملیات مهمات کم داشتند. رفته بود توی فکر. پیرمردی آمد و کنارش ایستاد. لباس بسیجی تنش بود. فکر میکرد او را قبلاً جایی دیده است، اما هر چه فکر میکرد یادش نمیآمد کجا. پیرمرد به او گفته بود: «تا ائمه را دارید، غم نداشته باشید. توی این عملیات پیروز میشید. عملیات بعدی هم اسمش بیتالمقدسه. بعد هم میری لبنان. دیگه هم برنمیگردی.» گریه میکرد و برای من تعریف میکرد.
?
رفت لبنان... راستی راستی هم دیگر برنگشت. سال 61 بود که رفت و... مفقود ماند تا امروز. تو فکر میکنی حاجی کجاست؟!
کلمات کلیدی: